سفارش تبلیغ
صبا ویژن






شهر عشق

تجربیات زیبایی که هیچوقت نداشتم:

1- تا بحال پرنده ای پاک و معصوم بر شانه ام ننشسته تا خستگی در کند.

2- وحی خداوند بر من نازل نشده.

3- تا بحال در استادیوم آزادی مورد تشویق 120 هزار نفر قرار نگرفتم.

4- تا این لحظه به عنوان جذابترین مرد سال انتخاب نشدم.

5- شاداب ترین گلبرگ های بهاری را نوازش نکردم.

6- به بهترین و مجللترین رستوران اروپا نرفتم.

اما............

 

 

1- وقتی به آغوشم پناه می آوری

2- وقتی به عمق چشمانت مینگرم

3- وقتی به حرفهام میخندی

4- وقتی برات تیپ میزنم و تو از من تعریف میکنی

5- آنگاه که دستت را عاشقانه میبوسم

6- لحظه ای که با هم بر سر سفره خودمون نشستیم

به من احساسی بسیار لذتبخشتر و تجربه ای بسیار نادرتر را هدیه میکنی.


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 10:9 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

داستان عشق

 

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.


زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیاید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه .

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.


غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.

اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟


یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!


زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟


دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟


شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.


زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟


این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!


دلم می ترسد....

به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی

و دل خسته ی من می ترسد که تو پژمرده شوی

که تو مرا به فراموشی شبها سپری

که مبادا به دلم رنگ سیاهی بزنی

و به شبهای امیدم تو تباهی بزنی

دل من ترانه دارد غم عاشقانه دارد

به هوای روی ماهت همه شب بهانه دارد

 


پرسید؟؟

رسید بخاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم میخواست داد بزنم *بخاطر تو* گفتم *بخاطر هیچکس*

پرسید پس بخاطر چی زنده هستی؟

با اینکه دلم داد میزد *بخاطر تو*با بغض غمگینی گفتم *بخاطر هیچ چیز*

ازش پرسیدم تو بخاطر چی زنده هستی؟

اشک در چشمانش جمع شد و گفت *بخاطر کسی که بخاطر هیچ زنده است*

 

 

نظر یادت نره دوست خوبم


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 4:30 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم



گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم



گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم



گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم



گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم



گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم



گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم



گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

 


گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم


آدمک اخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم
بر زدن نیست که درجاست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخردنیاست بخند

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 12:3 صبح توسط ali نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت